سلام بهار. بهار یادته 4 سال پیش برای اولین بار تو بیمارستان دیدمت؟ با اولین نگاه عاشقت شدم ازتو پرسیدم ازدواج 2همدرد از نظر شما چطوره درجواب سوالم را تائید کردی و گفتی اینجوری همدیگه را درک میکنند و میتوانند خوشبخت بشن بعد از چندوقت باهم دوست شدیم و تلفنی باهم در ارتباط بودیم روزانه باتلفن اس ام اس وگاهی هم اینترنت از هم خبر داشتیم من بد جوری عاشقت شدم و احساس وابستگی نسبت به تو میکردم اگه روزی صداتو نمیشنیدم حالم خراب بود چند باری ازتو تلفنی خواستگاری کردم اما جواب منفی میدادی ازتو دلیل میخواستم اما دلیل قانع کننده ای برایم نداشتی بعد از یک سال از شروع دوستی وقتی که باهم قهر بودیم تصمیم به فراموشیت گرفتم و ازدواج کردم با دختری که هیچ شناخت و علاقه ای نداشتم ازدواج کردم ازدواجم سنتی و تحمیلی بود همش دنبال بهانه بودم بعد از 3روز از ازدواجم وارد زندگیم شدی با یک تک زنگ دوباره به سمت تو کشیده شدم باز روز از نو هر روز باهم در ارتباط بودیم یا تلفنی یا اس ام اس. حتی گاهی خونه پدر خانمم که میرفتم هم باهم اس ام اس بازی میکردیم دائمن خانمم را باتو مقایسه میکردم و گاهی هم خانمم را جای تو میدیدم کمتر باهاش بیرون میرفتم چون هیچ علاقه ای بهش نداشتم اگه هم داشتم با امدن دوباره ات به زندگیم کم شد86/12/06 تصادف کردم و به کما رفتم بعداز 15 روز که به هوش آمدم کسی را نمیشناختم نه پدر نه مادر ونه توحید. نمیدونستم کی هستم چه کاره ام و حتی خانمم را از یادبردم اما فقط یک نفر را میشناختم اونم تو بودی دائم با فریاد صدا میزدم بهار و دائم میگفتم به بهار بگین بیاد پدر و مادرم ترس از این داشتن که هیچ وقت هوشیاریم را بدست نیارم دائم نظرو نیاز میکردن دائم گریه میکردن با اون وضعیت با گوشی مادرم بهت اس ام اس دادم دکتر دستور دادن که بهت بگن بیای پیش من تا شاید رو هوشیاریم اثر بزاره اما اینکار را نکردن در همین هنگام من و خانمم دادگاهی داشتیم آخه مهریه اش را اجراء گذاشته بود خانمم وقتی شنید که دکترها از من قحط امید کردن و امیدی به هوش آمدن من نیست شکایتش را رضایت میده و به عیادتم میاد اما کسی پذیرشش را نداشت خلاصه بعد از ترخیص من از بیمارستان به عیادتم میاد و درخواست بخشش و برگشت به زندگی از من میکنه منم با چندتا شرط دوباره میپذیرمش اونم با مشورت با تو. بعد از مدتی وقتی هیچ تغیری ازش نمیبینم کم کم ارتباط را قحط میکنم تا اینکه باتفاهم هم ازش جدا میشم در همین هنگام باهم درارتباط بودیم و بعد از تلاق تو هم با من قهر کردی وقتی دیدم تو هم از من قهر کردی دنیا رو سرم خراب میشه و تصمیم به خودکشی میگیرم سه بار رو دستم خوش خط ترین خط را کشیدم رگ تاندول؛اعصب؛ شریان... را با تیغ قحط کردم وقتی خانواده ام فهمیدن رسوندنم به بیمارستان و 5 ساعت اتاق عمل بودم وقتی به هوش آمدم و دیدم باز زنده ام بیشتر ناامید شدم برای رسیدن به تو از هرراهی وارد شدم اما اثری نداشت هرچقدر هم ازتو دلیل خواستم کمتر قانع ام کردی همش بایادتو خاطرات تو زندگی میکردم چون هیچ وقت نا امید نبودم حتی الان که مینویسم و کاملآ ارتباط ما قحط شده است چند وقت پیش پدرت را فرستادی نزد پدرم که کاری کنند تا فراموشت کنم ووقتی جریان را فهمیدم باجرأت کامل نزد پدرت رفتم و با پدرت صحبت کردم پدرت هرچی که میگفت من جوابش را داشتم برای پدرت ثابت شده بود که واقعآ عاشقتم و عشق من یه عشق پاکه پدرت به هیچ طریقی نتوانست قانه ام کنه با ازدواج ما هم مخالف نبود اینو از طرز صحبت با پدرت فهمیدم مخالف ازدواج ما فقط برادر و مادرت بودن وقتی نتونست قانع ام کنه که باهمدیگه نمیتونیم ازدواج کنیم و خوش بخت بشیم هنگام خداحافظی حرف آخرش این بود که تا خواهر بزرگترت هست ازدواج نمیکنی. میگفت بخاطر اینکه برادرت نفهمه و بیرون باهم دعوا نکنیم وآبروریزی نشه اومد نزدپدرم یادم رفت که بگم نفر اول برادرت بود که فهمید.هرکسی که از ارتباط ما خبر داشت به من میگفت بعداز ازدواج رو حس حسادت وارد زندگیم شدی و هدفت فقط خراب کردن زندگیم بود که به هدفت رسیدی؛ تو چرا سادگی کردی؟ بهار نمیدونم هدفت چی بود گفته بودی بخاطر گفتن تبریک وارد زندگیم شدی نمیدونم حرف تو حقیقت داره یا حرف دیگران؟ 4 سال عمر خودم را به پای تو گذاشتم 4 سال از بهترین ایام عمرم را برای تو حدر دادم بخاطر تو خانمم را تلاق دادم 4 سال شب و روز اشک ریختم حتی این فرصت را ندادی که با خاطره خوش از هم جداء بشیم اواخر خیلی سعی بر این داشتم که برای آخرین بار باهات صحبت کنم و کینه ها ورنجشها را از ذهنمان پاک کنیم و برای آخرین بار حرفتو بشنوم این فرصت را هم ندادی.... یک سوأل هنوز تو ذهنم بی جواب مونده اونم اینه بعد از 29 سال زندگی و با این رشته روانشتاسی چطور هنوز به استقلال فکری نرسیدی و اجازه میدی دیگران به جای تو تصمیم بگیرن؟ اینجوری که فهمیدم هیچ گونه قدرت تصمیم گیری تو زندگیت نداری برام سوأله که چطور داری زندگی میکنی؟ بهار خواسته یا نا خواسته 4سال با زندگی و احساساتم بازی کردی هرطور که دوست داشتی با من رفتار کردی و من فقط سکوت کردم فقط نگاهت کردم چون عاشق بودم هیچ شکایتی نداشتم حالا هم ندارم. تو زندگیم از پدرم خیلی چیزها یاد گرفتم اما اینو یاد نگرفتم که عاشق کی بشم یاد نگرفتم که به بزرگترازخودم و باسوادتر از خودم دل نبندم اشتباه از من بود که به تو دل بستم.بهار خانم شاید اتفاقهای جدیدی بیوفته پس به امید دیدار و اتفاقات تازه به خدا میسپارمت اما بدون هیچ وقت فراموشت نمیکنم حتی اگه بین ما هزاران کیلومتر فاصله باشه یا با اتفاقات تازه بد ترین خاطره به جا بمونه به امید دیدار و به امید لبخند تازه بای.